دست نوشته های یک نویسنده دیوانه



امشب بازم شب زنده داری دارم رادیو.

 

 

///////////////////////////////////////////////

یه جوک لوس بین بچه های رادیو:

طرف زنگ میزنه رادیو میگه این وقت شب رییس جمهور بیداره؟ مجری میگه نه! 

میگه رییس مجلس چی؟میگه اونم خوابه

خلاصه همه ی مسئولینو که می پرسه میگه پس مرد حساب یه ساعته چیه این چرندیاتو میذاری به هایده بذار حال کنیم

///////////////////////////////////////////

یه معمای لوس تر:

میدونین تفاوت جغد با بچه های شب رادیو چیه؟

جغد روزا میخوابه ولی ما شبا که بیداریم روزم بازم بیداریم.

 


مادرم میگه چایی پر رنگ نخور،سرخ کردنی و نمک نخور ، دئو دورانت نزن.

میگم مادر اونی صبح تا شب غذای سالم میخوره و ورزش میکنه که دلش میخواد بیشتر تو این دنیا زنده بمونه و لذت ببره از دنیا حتی به قیمت غذای بی مزه و بی نمک و آب پز خوردن،حتی به قیمت روزی دو ساعت دویدن این حرفا مال کسانیه که دارن میمیرن از خوشی و میترسن چند سالی کمتر لذت ببرن. ما که اوج تفریحمون فست فود خوردنه  بذار دلمون به بوی سگ مرده ندادن و غذای خوشمزه خوردن خوش باشه  وگرنه تا همینجاشم داریم با این دلخوشیای کوچیک دنیا رو تحمل میکنیم. 

اه غم آلودی میکشه و سری ت میده.

پشیمون میشم از گفتنش. 


اینم از نوروز 98 .تمام.

 

چند تا تحویل سال دیگه رو قراره ببینم؟نمیدونم.

سال 97 بی نظیر ترین سال زندگیم بود. چه اتفاقات جالب و باور نکردنیی رو از سر گذروندم.کی باورش میشه!

امیدوارم سال 98 کمی از نوروزش مهربون تر باشه و یکم کوتاه بیاد.البته برای شخص من تا به اینجاش به خیر گذشته ولی برای مردمم.

از فردا سال کاری من هم شروع میشه. باز باید بدوم بدوم بدوم. کسی چه میدونه شاید آخرین فرصتم باشه برای زنده بودن.اگه اینجوری بپذیریمش بدون شک همه ی تلاشمونو برای رسیدن به آرزوهامون میکنیم. اگرم نرسیدیم به درک بازم تو همون قبری میذارنمون که باقی آدما رو . چند روز پیش تو مراسم یه آشنا شرکت کرده بودم خیلی جالب کشویی خاکش کردن.که به سلامتی اونجا بمونه و بگنده و تجزیه بشه.

از اون همه دبدبه و کبکبه الان جز یه سنگ قبر و زیرش یه گوشت گندیده بیشتر نمونده.

تهش که اینه پس گور بابای همه ی کمی ها و کاستی های دنیا. چند روز بیشتر نمونده.بعد به سلامتی یه اسم میشیم روی یه تیکه سنگ و یه یاد تو خاطر سه چهار نفر با معرفت که اونم کم کم پاک میشه.

دیگه کسی یادش نمیاد صدای من چه شکلی بود.یا حتی چهرم.شاید فقط تو ذهنش باشه که ریش داشتم.

براتون حال امشب خودمو آرزو می کنم. بریده از دنیا و آدماش با حس زندگی از سر تفنن که شاید چهارتا کار دیگه تونستم تو دنیا انجام بدم.نه برای جاودانه شدن نه! فقط برای دل خودم. جمشید مشایخی امشب مرد ته ته شهرت بود . نسل بعد آیا اونو به یاد میاره؟ نه. تموم شد و کم کم خاطرش از ذهنمون پاک میشه همون طور که عسل بدیعی،خسرو شکیبایی و. 

هممون به ذباله دان تاریخ می پیوندیم خوشگل و زشت و پولدار و بی پول.

 


تو مطالب قدیمیم نوشته بودم که کلاس موسیقی میرم. 

به شما هم پیشنهاد میکنم برین . هیچ چیزی تو دنیا به قشنگی اجرای یه قطعه ی قشنگ نیست. 

این اولین قطعه ی درست و حسابیی بود که تونستم بزنم و باهش بخونم. 

به قول رفقا حسابی خررر کیف شدم.

من فکر میکردم اوج لذت تو نوشتنه ولی موسیقی حال دیگه ای داره.

خسته و کوفته پر از انرژی منفی رو مبل لم داده بودم کلافه از کلی کار نا تموم گوشه چشمم به گیتار افتاد.برش داشتم و خوش خوشک یکم تمرینای قدیمی مو زدم و یه نت باز کردم و زدم.

هنوزم چشمای تو. مثل شبای پر ستارست

 یه بار زدم،دو بار زدم، چشم باز کردم دیدم نیم ساعته دارم آهنگو تکرار می کنم و دیگه تو فکر نت ها نیستم. دارم با آهنگ حال می کنم .

جاتون حسابی خالی بود. براتون این تجربه رو آرزو میکنم.




روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟
گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله. خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند. حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت.
گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.
با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود.
آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک تمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟

آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.
ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود.
ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند.
گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند.
 


دارم یه کتاب صوتی می سازم در حد تیم ملی.

تو یکی از داستاناش 17 لایه صدای زمینه کار کردم.یعنی 17 تا صدای محیط از باد و ترق ترق آتیش بگیر تا صدا های ریز و جزئی.

نشون به اون نشون 8 ساعت کار کردم 10 دقیقه جلو رفته.ولی شاهکار ترین کاریه که تا امروز انجام دادم.


تازه امروز کاکو بندو شناختم اول فکر کردم دارن اسپانیایی میخونن! تو گوگل سرچ زدم دیدم نوشته فقط صدا درمیارن و معنیی نداره!

استفاده از صدا به عنوان یه ساز در جهان پیشینه داره ولی وانمود کردن به حرف زدن ولی صدا در آوردن برای اولین باره که میشنوم. 

این یعنی هنر برای هنر؟ هست چون قشنگه؟ نمیتونم درک کنم. 

نمیتونم درکش کنم. خواستم تو اینستا چیز بنویسم دیدم بابا اونجا چیزی فراتر از منوفلانی یهویی نمیگنجه براشون. حالا بیا بگو هنر برای هنر بنبست محتواست. 

ولی مخاطب هنر برای هنر همین تیپ آدمان. فیلم میبینن که سرگرم بشن، موسیقی گوش میکنن که حال کنن، کتاب میخونن که نه اینو نمیخونن کلا اگرم بخونن برای پاس شدنه. اما اگرم بخونن رمان عاشقانه میخونن که فیلم ترکی نوشتاری باشه. 

 


به رفیقم میگم چقدر کار میکنی! زیر چشات گود افتاده

میگه مثل همه کار می کنم.

میگم یعنی چجوری؟

میگه صبح 6 میرم ساعتای 8 و 9 هم میام خونم.

میگم یعنی تو (با اگاهی به این که 12 به بعد همیشه خوابه ) روزی 3 ساعت خونه ای.

میگه آره خوب!

میگم یعنی زنو بچتو روزی سه ساعت می بینی؟

میگه زنمو آره ولی بچمو یه ساعت سر شام آخه 10 میخوابه!

میگم واسه روزی سه ساعت ازدواج کردی؟

میگه روزی سه ساعت و یه مشق شب

میگم یعنی چی؟

میگه خوب شما مجردا نمیدونین مشق شب چیه

میگم اها فهمیدم.

به روش نمیارم که این چه زندگییه که داری؟ آخه آدم کار میکنه برای زندگیش ولی این چون ادارشون تخت خواب نداره مجبوره بیاد خونه!

خدا مو شکر میکنم که شهرستانیم و  این سیستم زندگی تهرانی تو کتم نمیره. 


نمیدونم چون حالم خوش نیست دندونم درد میکنه یا چون دندونم درد میکنه حالم خوش نیست!

عصبی و خسته تر از همیشم.افسردم اما بازم میخندم و شوخی میکنم.

یه رمانو نا تموم گذاشتم برای این حال خرابم.دیگه داشت خطرناک می شد شده بود داستانی در مدح خودکشی. ترسیدم نیروی محرک آدمای دو به شک بین مرگ و زندگی بشم.

حالا از چی بنویسم؟جز مرگ از چی میشه نوشت؟

همشهری داستان برام ایمیل زده که اگر داستانی بجز موضوع مرگ دارین برامون بفرستین.میگردم چندتایی هست ولی بهترین قصه هام هموناست که طرف دستش به زندگی کردن نمیره.

اگه یه روز به شکل مشکوکی بمیرم همه میگن خودکشی کرد.

باید یه چیزی بنویسم. اگه ننویسم میمیرم ولی چی بنویسم که توش مرگ نباشه.


کدوم عاشق ادبیات از خوندن متنفره؟

 

 

 

اما بعضی کتابا رو نمیشه خوند. 7 عادت مردمان موثر! حالم از این جفنگیات موفقیت به هم میخوره.

کدوم احمقی نمیدونه داره برای چی تلاش میکنه که تو یه فصل واسش چیز نوشتی؟

باز احمق تر کسانی هستن که این جفنگیاتو میخونن ازش تاثیر میگیرن. خوب شتر کوهی تو کجا بودی وقتی ابن سینا در مورد کم حرف زدن و بیشتر گوش کردن میگفت. حالا چون استفان کاوی گفته نه مولوی این کتاب شاهکار قرنه؟

هر صفحه خوندنش عذابه و باید تا فصل چهارش تا پنج شنبه بخونم و سر کلاس برای استاد در موردش بگم. کاش می شد بهش بگم اگه از این کتاب لذت بردی دکترای مدیریتتو آتیش بزن تو حتی مدیریت خودتو نمیتونی انجام بدی تو رو چه به مدیریت پروژه؟


حالم خوش نیست.

9 تا شهرو تخلیه کردن که سد کرخه ممکنه بشکنه.

الان که دارم این مطلبو می نویسم داره اینجام بارون میاد. انقدرام که فکر می کنیم بلا برای همیسایه نیست. میتونه یه روز در خونه ما رو هم بزنه. فکر کن یهو بلندگوها داد میزنن اهالی محترم هر چه سریعتر خانه های خود را تخلیه کنید. کجا میخوای بری؟چی میخوای برداری؟

واسه خشت خشت این خونه جون کنیدی حالا با صدای یه بلندگو باید بذاری و بری.

نبار لعنتی نبار. اون موقعی که زمینا خشک شد روستا هامون متروکه شد کدوم قبرستون بودی و حالا اومدی جون باقیمونده از خشک سالی رو از حلقوم مردم بیرون میکشی.

قصه از این قراره که بین ذرات خاکو آب و مقداری هوا پر کرده.وقتی آب برای چند سال پیاپی نیست این فواصل که حالا فقط هواست با ذرات ریز خاک پر میشه و خاک فشرده میشه و به قولی زمین نشست میکنه. این اتفاق که افتاد دیگه دنیای ابرم بباره فایده نداره چون راه نفوذی به داخل زمین ندارن و  که برسه به سفره های زیر زمینی فقط روی زمین جاری میشن و این فاجعه رو ایجاد میکنن. نمیدونم غرب کشورم با مشکل نشست زمین روبرو بودن یا به این مرحله از خشک سالی نرسیده بودن ولی دشت خراسان و تهران و کویر مرکزی به شدت با این پدیده روبرو بود.

به این میگن نوشدارو بعد از مرگ سهراب. وقتی زمینتمون آب نمی پذیره خدا برامون ابر می فرسته.

 


دوستی از دانمارکو دیدم  تو یه شهر کوچیک تو دانمارک زندگی میکنه. 

 

پرسیدم چه خبر از دانمارک؟ خندید و گفت بزرگترین تیتر خبریی که رومه محلیمون تو چند ماه گذشته زد این بود که گربه ی خانواده ی فلان روی درخت گیر کرده بود.

پرسید اینجا چه خبر؟

خندیدمو گفتم امن و امان ،عین اونجا. اینجام تازه ترین تیتر رومه هامون آب بردن نصف ایرانه.

چشاش از حدقه زده بود بیرون. 

حسودیم شد بهش


بازم سفر، تا جمعه صبح که برمیگردم.

 

سفر با قطارم عالمی داره مخصوصا پردیس اتوبوسی(از کوپه بدم میاد انگار که زندانیم کرده باشن) . 

جلوم یه پیرمرد پیرزن نشستن که همش با هم کلکل میکنن. گمونم رییس خونه خانومه باشه و کنارمم یه خانم نشسته که زیاد حرف نمیزنه. 

الان که دارم اینو مینویسم همشون دارن چرت و میزنن. 

همیشه همین شکلیه اولش همه خیلی خودشونو میگیرن و کم کم هر چی از سفر میگذره سر صحبتو باز میکنن. منم نشستم به ای بوک خوندن با این که 3 خوابیدم ولی انگاری بدنم به کم خوابی عادت کرده. 

راستی بیابونم سبز شده از این همه بارش. دوس دارم ترمز قطارو بکشم با یه زیر انداز برم زیر یکی از این درختا دراز بکشم. 


 

پدرم همیشه می گفت« زودخوابیدن و زود بیدار شدن آدم رو سالم، پولدار و عاقل می کنه» توی خونه ساعت هشت چراغ ها خاموش بود وسپیده دم با بوی قهوه و نیمرو از خواب بلند می شدیم. پدرم یک عمر این دستور را دنبال کرد، آخرش هم جوان مرد ومفلس! فکر می کنم چندان هم عاقل نبود! من نصیحت او را گوش نکردم. دیر خوابیدم و دیر بیدار شدم. حالا نمی گویم دنیا را فتح کرده ام، اما ترافیک صبح ها را دیگر ندارم و از خیلی از دردسرهای معمولی دورم و با آدم های جدید و بی نظیر آشنا شده ام. یکی از آنها خودم، کسی که پدرم هرگز او را نشناخت!

چار بوکوفسکی


شما آدمای نیمه شب آدمای خاصی هستین .درسته همتون یکم خل وضعین ولی هر کدومتون یه آدم خاص و منحصر به فردین. خوشخالم از آشناییتون دیوانه های عاقل نما


آدم تو این زمونه یا باید پولدار باشه یا همه فن حریف.

از صبح طرح پوستر زدم،کلیپ ساختم، کارای تبلیغاتی رو شروع کردم تا یه کتاب صوتی منتشر کنم.

واقعا از عهده ی یک آدم با هوش و توان متوسط بر نمیاد. نمیدونم حواسم به کجا و چی باشه.

بعد یه سوتی از یه گوشش درمیاد همه منتقد میشن.

آدمای پولدار پوسترشونو گرافیست میزنه وبسایتشونو مهندس کامپیوتر مدیریت میکنه ادمین و هزار کوفت و زهر مار دارن.

کانال تلگرامم یه ماه بود چیزی نذاشته بودم. خوب واقعا نمیرسم.به کارم برسم به درسم یا این جنگولک بازیا.

الانم که نشستم اینو مینویسم دارم یا نمایش رادیویی آپلود میکنم و نیم ساعته و همش 40 درصد رفته!

گفتم تو این فرصت بیام اینجا غرغرامو بکنم و برم

هنوز خونه جایگزین پیدا نکردم و اینم گیر داده زودتر خالی کن. 

خستم.

دلم یه خبر توپ میخواد که بهم انرژی بده.

شما ها که سیمتون هنوز به اون بالا بالا ها وصله برام دعا کنید.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه فایل کده نور امید تبلیغات پرورش کاکتوس های زیبای خانگی loyalty Fairytale عشق شیرین پارسی پونه پلاس Argiris